بالا آمدن، پدید آمدن، ظاهر شدن، سپری شدن، رو به راه شدن کار و انجام یافتن آن، برجستگی پیدا کردن، ورم کردن به هم برآمدن: تنگدل شدن، اندوهگین شدن، خشمگین شدن
بالا آمدن، پدید آمدن، ظاهر شدن، سپری شدن، رو به راه شدن کار و انجام یافتن آن، برجستگی پیدا کردن، ورم کردن به هم برآمدن: تنگدل شدن، اندوهگین شدن، خشمگین شدن
بد آمدن کسی را از کسی یا از چیزی، نفرت و کراهت داشتن از او. مقابل خوش آمدن. (از یادداشت مؤلف) : از این جور چیزها بدم می آید. (سایه روشن صادق هدایت ص 18). - امثال: مگر به خدا خدا بگویند بدش می آید. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1724).
بد آمدن کسی را از کسی یا از چیزی، نفرت و کراهت داشتن از او. مقابل خوش آمدن. (از یادداشت مؤلف) : از این جور چیزها بدم می آید. (سایه روشن صادق هدایت ص 18). - امثال: مگر به خدا خدا بگویند بدش می آید. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1724).
کافی بودن. بیشتر با کس و چیز همراه است. - بس آمدن با کسی، بر کسی، به کسی، از کسی، کافی بودن در زور و قوت باحریف. (آنندراج) (فرهنگ نظام). حریف شدن در زور و قوت با کسی یا بر کسی. (فرهنگ فارسی معین). توانستن. قابل گشتن. برابر شدن. (ناظم الاطباء). با او برابری توانستن. با او معادل آمدن در نیرو و زور و علم و جز آن. مقاومت توانستن با او. بسنده بودن با کسی. برابری کردن: حرب دعوی کرد که من حرب حمزهالخارجی را برخاسته ام که این سپاه عرب با او همی بس نیایند. (تاریخ سیستان). با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی اندر مصاف مردان کی مرد هفت و هشتی. ناصرخسرو. بر کنیزک بس نمی آمد که حجاب حیا از میان برداشته بود. (کلیله و دمنه). گر بشمری بیاید بس از سپاه زنگ. سوزنی. صبر با عشق بس نمی آید یار فریاد رس نمی آید. انوری. خراب گشتم و برخویش بس نمی آیم که هیچ با چوتویی همنفس نمی آیم. امیرخسرو. ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی ولیک با دل خود کام بس نمی آیم. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). پس با خود بس آی وترک آرزوانۀ خود بگوی. (معارف بهاء ولد به چ فروزانفر چ 1333 ص 43). آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد ورنه با شعلۀ خوی تو که بس می آید. صائب. - بس آمدن با چیزی، کفایت کردن و مقابله کردن با چیزی. (فرهنگ فارسی معین) ، آفت و آسیب. (ناظم الاطباء: بساج)
کافی بودن. بیشتر با کس و چیز همراه است. - بس آمدن با کسی، بر کسی، به کسی، از کسی، کافی بودن در زور و قوت باحریف. (آنندراج) (فرهنگ نظام). حریف شدن در زور و قوت با کسی یا بر کسی. (فرهنگ فارسی معین). توانستن. قابل گشتن. برابر شدن. (ناظم الاطباء). با او برابری توانستن. با او معادل آمدن در نیرو و زور و علم و جز آن. مقاومت توانستن با او. بسنده بودن با کسی. برابری کردن: حرب دعوی کرد که من حرب حمزهالخارجی را برخاسته ام که این سپاه عرب با او همی بس نیایند. (تاریخ سیستان). با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی اندر مصاف مردان کی مرد هفت و هشتی. ناصرخسرو. بر کنیزک بس نمی آمد که حجاب حیا از میان برداشته بود. (کلیله و دمنه). گر بشمری بیاید بس از سپاه زنگ. سوزنی. صبر با عشق بس نمی آید یار فریاد رس نمی آید. انوری. خراب گشتم و برخویش بس نمی آیم که هیچ با چوتویی همنفس نمی آیم. امیرخسرو. ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی ولیک با دل خود کام بس نمی آیم. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). پس با خود بس آی وترک آرزوانۀ خود بگوی. (معارف بهاء ولد به چ فروزانفر چ 1333 ص 43). آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد ورنه با شعلۀ خوی تو که بس می آید. صائب. - بس آمدن با چیزی، کفایت کردن و مقابله کردن با چیزی. (فرهنگ فارسی معین) ، آفت و آسیب. (ناظم الاطباء: بساج)
بپا آمدن طفل، پاوا شدن طفل. پا گرفتن طفل. نو به رفتار آمدن طفل. (آنندراج) ، مشاطه. آرایشگر: بجام اندرون گوهر شاهوار بت آرای با افسر و گوشوار. فردوسی. بت آرای چون او (رودابه) نبینی به چین بر او ماه و پروین کنند آفرین. فردوسی. یکی دختری دارد آن نامدار ببالای سرو و به رخ چون بهار بت آرای چون او نبیند به چین میان بتان چون درخشان نگین. فردوسی. بت آرای بیند گر ایشان (دختران) به چین گسسته شود بر بتان آفرین. فردوسی. نگاری بود بنگاریده دادار بت آرایش نگاریده دگربار. (ویس و رامین). دگرباره فرودآمد بت آرای نگار آن سمن بر را سراپای. (ویس و رامین). بت آرای خیلی در آن انجمن که بودند از پیش آن بت شکن. اسدی (گرشاسب نامه). ، به مجاز در این اشعار بت پرست، خصوصاً پادشاهی که منصب روحانی نیز دارد. آرایندۀ بت. مجازاً مروج و پشتیبان و اشاعه دهنده بت پرستی: ببر نامۀ من بر رای هند نگر تا که باشد بت آرای هند. فردوسی. بت آرای فرخنده دستور من همان گنج و پرمایه گنجور من. فردوسی. دو شاه بت آرای و یزدان پرست وفا را بسودند با دست دست. فردوسی
بپا آمدن طفل، پاوا شدن طفل. پا گرفتن طفل. نو به رفتار آمدن طفل. (آنندراج) ، مشاطه. آرایشگر: بجام اندرون گوهر شاهوار بت آرای با افسر و گوشوار. فردوسی. بت آرای چون او (رودابه) نبینی به چین بر او ماه و پروین کنند آفرین. فردوسی. یکی دختری دارد آن نامدار ببالای سرو و به رخ چون بهار بت آرای چون او نبیند به چین میان بتان چون درخشان نگین. فردوسی. بت آرای بیند گر ایشان (دختران) به چین گسسته شود بر بتان آفرین. فردوسی. نگاری بود بنگاریده دادار بت آرایش نگاریده دگربار. (ویس و رامین). دگرباره فرودآمد بت آرای نگار آن سمن بر را سراپای. (ویس و رامین). بت آرای خیلی در آن انجمن که بودند از پیش آن بت شکن. اسدی (گرشاسب نامه). ، به مجاز در این اشعار بت پرست، خصوصاً پادشاهی که منصب روحانی نیز دارد. آرایندۀ بت. مجازاً مروج و پشتیبان و اشاعه دهنده بت پرستی: ببر نامۀ من بر رای هند نگر تا که باشد بت آرای هند. فردوسی. بت آرای فرخنده دستور من همان گنج و پرمایه گنجور من. فردوسی. دو شاه بت آرای و یزدان پرست وفا را بسودند با دست دست. فردوسی
بو شنیدن. به مشام رسیدن بو. پراکنده شدن بو چنانکه ببویند آن را: گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید که هیچ حاصل از این گفتگو نمیآید گمان برند که در عودسوز سینۀ من نبود آتش معنی که بو نمی آید. سعدی.
بو شنیدن. به مشام رسیدن بو. پراکنده شدن بو چنانکه ببویند آن را: گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید که هیچ حاصل از این گفتگو نمیآید گمان برند که در عودسوز سینۀ من نبود آتش معنی که بو نمی آید. سعدی.
کاسته شدن و اندک شدن و ناقص شدن و قطع شدن و ناتمام شدن. (ناظم الاطباء). اندک بودن. ناقص شدن. ناتمام بودن. (فرهنگ فارسی معین). از شمارۀ چیزی کاسته شدن. نرسیدن به حدی که بایسته است. کافی نبودن. کفاف ندادن: فراوان کم آمد ز ایرانیان برآمد خروشی به درد از میان. فردوسی. کم آمد ز لشکر یکی پرهنر که بهرام بد نام آن نامور. فردوسی. نگفتی سخن جز ز نقصان ماه که یک شب کم آید همی گاه گاه. فردوسی. بسی رفتم پس آز اندرین پیروزگون پشکم کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم. ناصرخسرو. ببسیج هلا زاد و کم نیاید از یک تنه گر بیشتر نباشد. تراغم کم نیاید تا به دین دنیا همی جویی چو دنیا را به دین دادی همان ساعت شوی کم غم. ناصرخسرو. بعد یک هفته چون شمردم باز هم کم آمد به کس نگفتم راز. نظامی. باز چون کردم آن شمار درست هم کم آمد چنانکه روز نخست. نظامی. زلول، کم آمدن سیم در سختن. (تاج المصادر بیهقی). تهضم، کم آمدن از خصم. (منتهی الارب)
کاسته شدن و اندک شدن و ناقص شدن و قطع شدن و ناتمام شدن. (ناظم الاطباء). اندک بودن. ناقص شدن. ناتمام بودن. (فرهنگ فارسی معین). از شمارۀ چیزی کاسته شدن. نرسیدن به حدی که بایسته است. کافی نبودن. کفاف ندادن: فراوان کم آمد ز ایرانیان برآمد خروشی به درد از میان. فردوسی. کم آمد ز لشکر یکی پرهنر که بهرام بد نام آن نامور. فردوسی. نگفتی سخن جز ز نقصان ماه که یک شب کم آید همی گاه گاه. فردوسی. بسی رفتم پس آز اندرین پیروزگون پشکم کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم. ناصرخسرو. ببسیج هلا زاد و کم نیاید از یک تنه گر بیشتر نباشد. تراغم کم نیاید تا به دین دنیا همی جویی چو دنیا را به دین دادی همان ساعت شوی کم غم. ناصرخسرو. بعد یک هفته چون شمردم باز هم کم آمد به کس نگفتم راز. نظامی. باز چون کردم آن شمار درست هم کم آمد چنانکه روز نخست. نظامی. زُلول، کم آمدن سیم در سختن. (تاج المصادر بیهقی). تهضم، کم آمدن از خصم. (منتهی الارب)